من و تو روزی در کنار هم خواهیم بود!
هنگامی که حدس می زنم درست حدس زده ام
و هنگامی که گمان می برم بی شک گمان نمی برم
و هنگامی که تفکر می کنم به تو می اندیشم
که روزی در کنار هم خواهیم بود! روزی که من آدم،
و تو حواء بهشت را به وجود می آوریم
بهشتی که از اندیشه های نو، جوان به وجود آمده،
و با روح جوان سازگار خواهد بود
و وقتی که دستت در دست من است انگار که یال بلند اسب را در دست گرفته ام
و در میان درختان پر انبوه به دنبال خود می کشم
و آب می نوشد!
و قطره ای آب روی دستم میچکد
انگار که یک قطره اشک روی دستم چکیده باشد و هنگامی که در کنارت هستم
و از دنیای ناباوری ها سخن می گویم
دیوانگی به سرشتم نفوذ می کند
و با تمام وجودم فریاد می زنم:
من و تو روزی در کنار هم خواهیم بود!
16/3/1357 علیرضا یونس زاده حقیقی (بهناز)/ تهران
هیاهو
صداهای مختلف به گوشم می خورد و هر لحظه سرم را بفریاد می کشد
و ذهنم را شکنجه می دهد این صداها هیاهوست...............................!
هیاهویی که از دل شب بر می انگیزد و هیاهویی که از بیدادگری اوج می گیرد
همه و همه انسان را در آغوش می گیرد و برایش هیاهو می گسترند
هیاهویی که انتظار انسان را می کشد ولی انسان از آن تنفر دارد
و می خواهد کناره گیری کند که هیاهو بیش از هیاهو .............
وی را مورد شکنجه قرار می دهد هیاهو، حادثه می آفریند
و انسان را در آن جای می دهد زیرا حادثه را برای او می سازد
و این انسان است که حادثه را بوجود می آورد. صداهای مختلف به گوشم می خورد
و هر لحظه سرم را بفریاد می کشد و ذهنم را شکنجه می دهد
این صدا هیاهوست .........................! و این جنجالها نیزهیاهوست. !
16/03/1357 علیرضایونسزاده حقیقی (بهناز) / تهران
زندگی من .........
من زندگی می کنم و در زندگی رنج می کشم
رنجی که پایان ندارد و تا مرگ همراه من است !
با دلهره اش مرا می سوزاند و دیوانه می کند
زندگی مرا برای خود نساخته! ولی رنج مرا از زندگی نا امید می کند
هنگامیکه به زندگی می اندیشم مرگبرابرم مجسم می شود
و هنگامیکه به مرگ می اندیشم سنگ قبر را مشاهده می کنم
وقتی زندگی را دوست دارم که از مافیهایش لذت ببرم
و رنج برایم مفهوم نداشته باشد و هنگامیکه رنج از راه می رسد
زندگیم تباه می شود و هنگامیکه زندگیم تباه می شود
قطرهقطره اشک از چشمانم سرازیر میگردد
و دریاچه کوچکی را تشکیل می دهد
و هنگامی که از زندگی لذت می برم
که با رنج فاصله داشته باشم.
18/03/1357 / علیرضایونس زاده حقیقی (بهناز) / تهران
حرفم را باور کن ..................! حرفم را بپذیر!
و حرفم را باور کن .......................! که جز حقیقت، چیزی نخواهد بود
هنگامی که حرف می زنم به من نگاه کن
و به چشمانم که! نشانه های حقیقت در آن
نمایان است و هنگامیکه لبهایم را بحرکت در می آورم
و با تو حرف می زنم بحرفم گوش بده
و بخاطر بسپار، و حرفم را باور کن و باز هم باور کن!
و هنگامیکه حرف می زنم در موجی از اضطراب فرو می روم
که حقیقت در آن نهفته باشد و آنرا باور خواهی کرد
یا به آن اعتنا نخواهی کرد و هنگامیکه حرف می زنم
و اضطرابم شدیدتر می شود که حرف مرا باور خواهی کرد
یا اعتنا نخواهی کرد حرفم را بپذیر
و حرفم را باور کم .................! و باز هم باور کن
حرفم را بپذیر
21/03/1357/علیرضایونس زاده حقیقی (بهناز) / تهران
شاخه گل
سراسر گلستان را سکوت زیبایی فرا گرفته
تنها نوای خوش یکیک پرنده فضا را لطیف ساخته
و نسیم نرم و ملایم شاخه گلها را به رقص وامیداشت
رقص یک شاخه گل زیباتر از آن است
کهیک فرشته در برابر آن
و هدیه فرشته یک شاخه گل است
و زیباترین آنرا میتوان
در میان فرشتگان یافت
گلستان گل دارد
و پروانه ها بر روی شاخه های گل پرواز می کنند
و از آن شاخه به آن شاخه می پرند
و رقص گلها را آغاز می کنند
یک شاخه گل وقتی می تواند زیبا باشد
که با آن همه زیباییش به آدمها بخندد
زیبایی برای گل،
وهرچیز زیبایی گل است
یک شاخه گل زیباست
شاخه گلی که در گلستان است
و شاخه گلی که در گلدان
همانقدر زیباست که حدسش را می زنیم
و از گلستان میچینیم
در گلدان می گذاریم
و کنارش آب میریزیم
تا پژمرده نگردد
ولی عاقبت سرش را به زیر می افکند
و به آدمی نگاه نمی کند
ولی باز هم زیباست
و باز هم زیباست
یک شاخه گل!
21/03/1357 / علیرضایونس زاده حقیقی (بهناز) / تهران